یه روز تو اول مهر اومدیم به دبستان

جشن شکوفه بودیم خوشحال و شاد و خندان

اسم کتابامون رو حتی نمی‌دونستیم

تو دستمون مداد بود اما نمی‌نوشتیم

دفترامون سفید بود کتابامون بی‌صدا

تا اینکه از راه رسید خانم معلم ما

با صداها دوست شدیم با کتابا حرف زدیم

تو دفتر مشقمون شکل شونو کشیدیم

حالا که دفتر ما شده شهر الفبا

کتابمون ساکت نیست شده پر از سر صدا

برای ما میگه از گذشته‌ها و امروز

تاریکی ذهن ما روشن شده مثل روز

حالا کتاب می‌خونیم همه چیزو می‌دونیم

می‌نویسیم بابا آب قدر اونو می‌دونیم

مادر در باران آمد خسته نباشی مادر

ممنون کنارم  بودی ای خواهر و برادر

بارون دونه دونه رو ابر تو آسمونه

دنیا پر از نعمته خدا چه مهربونه

معلم مدرسه با ناظم مهربان

مدیر ما چه خوبه خدا نگهدارشان


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

راه ناتمام هتل لوکس وزنه برداری تکاب Christina اسب ها سیب ترش Tina PsyFact آشپزباشی